کلاس پنجم بودم
بابام ورشکست شد!
اول مدل ماشینو عوض کردیم،بعدش فروختیم!
طلاهامونو فروختیم،و حتی خونه..
خونهای که با صدتا امید بابام ساخته بودش،و مهریهی مامانم بود.
هرروز خریدارا میومدن خونه رو نگاه میکردن!
مامانم با فروختنش مخالف بود،چندباری به بنگاه گفت من راضی نیستم، این خونه مهر منه واسش مشتری نیارید!
ولی مشتری اورد،یکی از اقوامش رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!
مامانم گریه میکرد،بابام مریض شد،عمل داشت،نمیتونست تکون بخوره،وضعیت بدی بود خلاصه!
ما تو خونمون یه حیاط کوچولو داشتیم با یه باغچهی کوچیک!
یه موی چسب(!) که مامانم خودش خریده بود و با دستای خودش تو اون باغچه کاشت،و رشد کرد و سبز شد و سبز تر شد،از کل دیوارا بالا رفته بود و حتی به دیوارای همسایه بغلی هم چسبیده بود.
یه روز که داشتیم از اون خونه اسبابمون رو جمع میکردیم مامانم متوجه نهال زردالوی کوچولویی شد که کنار باغچه خود به خود رشد کرده بود!
گفت دلم نمیاد این نهال اینجا بمونه!
پس به عموم گفت اومد درش اورد و تو باغچهی مامانبزرگم کاشتش!
خیلی سال میگذره ازش و این نهال هرسال رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد!
تا امشب وقتی از خونه بابابزرگم اومدیم بیرون توی باغچه اینو دیدم!
اون نهال کوچولو قامتی راست کرده بود،بزرگتر از هرسال شده بود و شکوفه کرده بود!
تمام خاطرات اون سالا جلو چشمم زنده شد!
بغض کردم،لبخند زدم و گفتم:
[گذشت دختر جون،همش میگذره فقط صبوری میخواد و قوی بودن❤️]